درباره اریک فروم
اریش فروم (به آلمانی: Erich Fromm) (زادهٔ ۲۳ مارس ۱۹۰۰ – درگذشته ۱۸ مارس ۱۹۸۰) روانکاو، جامعهشناس، روانشناس اجتماعی بلندآوازهٔ مکتب فرانکفورت و همچنین یک سوسیال دموکرات و از برجستهترین فیلسوفان مکتب اومانیستی آمریکایی آلمانیتبار است. او در آثارش کوشید تا ارتباط متقابل روانشناسی و جامعه را شرح دهد و معتقد بود که با بهکار بستن اصول روانکاوی، به عنوان علاج مشکلات و بیماریهای فرهنگیِ بشر، راهی به سوی تحقّق یک «جامعهٔ معقول» و متعادل از لحاظ روانی خواهد یافت.
زندگینامه (بیوگرافی) اریک فروم
تولد در خانوادهای با پیشینه مذهبی، زندگی با مادری افسرده و پدری بدخلق و مضطرب، آموزش دیدن توسط آموزگاران دینی در کنار زندگی در دنیای سرمایهداری مدرن، جنبههایی از زندگی اریک فروم هستند که بستری برای رشد چندجانبه او ایجاد کردند. عموما از افراد موفق میشنویم که از کودکی به حرفهای خاص علاقمند بوده و همیشه میدانستهاند که مسیر زندگیشان به کدام سمت است. دو نقطه عطف مهم نیز در مسیر زندگی فروم بسیار تاثیرگذار بودهاند. او در 12 سالگی با خودکشی دختر 25 سالهای مواجه شد که نقاشی زیبا و موفق بود و زندگی که میتوانست سراسر خوشی و شادمانی باشد را به خاطر مرگ پدرش فدا کرد. فروم نمیتوانست دلیل خودکشی او را درک کند و همیشه سوالی بزرگ در ذهنش بود. در جریان جنگ جهانی اول، که نوجوانی 14 ساله بود، با قلیان تعصبات هیستریک در مردم آلمان با پرسش بزرگتری روبهرو شد: «چرا مردمانی عاقل و محجوب ناگهان دیوانه میشوند؟». تغییر ناگهانی نگرش، نفرت و خشم و پیروی بی چون و چرایی مردم، چه در آلمان و چه در کشورهای دیگر، برای فروم باورنکردنی بود. فروم برای یافتن پاسخ این رفتارهای نابهنجار به مطالعه روانشناسی، جامعه شناسی و فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ پرداخت و در این مسیر به عنوان یک روانکاو غیرپزشک به مناصب مهمیدست یافت و تاثیر گستردهای بر علم روانشناسی و مخاطبین غیرمتخصص بر جای گذاشت.
او بعد از ظهور نازیسم در آلمان به ژنو رفت و سرانجام به آمریکا مهاجرت کرد و تابعیت این کشور را پذیرفت و در دانشگاه کلمبیای نیویورک مشغول به فعالیت شد، سپس به مکزیک رفت و در دانشگاه مکزیکوسیتی کرسی روانکاوی را تأسیس کرد.
این روانکاو و فیلسوف اجتماعی در ۱۹۳۰ میلادی به مکتب فرانکفورت راه یافت و در مؤسسه تحقیقات اجتماعی برلین در کنار اندیشمندانی، همچون ماکس هورکهایمر، تئودور اریک آدورنو و هربرت مارکوزه قرار گرفت، همچنین فروم در فاصله سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۵ میلادی به همکاری با مجله تحقیقات اجتماعی که توسط مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت منتشر میشد، پرداخت. وی مدتی عضو هیات علمی دانشگاه کلمبیا در نیویورک بود و در ۱۹۴۱میلادی به دانشکده کالج بنینگتون در ورمونت پیوست و سپس به عنوان استاد روانکاوی در دانشگاه مکزیک برگزیده شد و مدتی در دانشگاه ایالتی میشیگان نیز تدریس میکرد و سرانجام در ۱۹۶۲ میلادی به عنوان استاد روانپزشکی به دانشگاه نیویورک بازگشت.
سرانجام این روانکاو و جامعه شناس مکتب فرانکفورت در ۱۸ مارس ۱۹۸۰میلادی بر اثر حمله قلبی در سوئیس دیده از جهان فرو بست.
نظریه های اریک فروم
انسان و آزادی از نگاه فروم
به یک معضل یا نابهنجاری اساسی توجه میکند: آدمیان با تلاش و مبارزه آزادی را کسب میکنند اما پس از دستیابی به آن، از آن فرار میکنند. پاسخی که فروم میدهد به طور خلاصه این است که جامعه مدرن با مجموعهای از مکانیسمهای بیمارگون، انسان را زبون و پریشان بار میآورد. انسان مخلوق این جامعه، قادر نیست از آزادی بهره ببرد، زیرا توان تحمل بار مسوولیت را در خود نمیبیند. در نتیجه به سادگی از آزادی میگذرد، به عبودیت و بندگی روی میآورد. این فراگرد، موقعیتی مناسب برای خودکامگان و عوامفریبان فراهم میسازد تا قدرت جابرانۀ خود را بر افراد زبون و بیاراده حاکم کنند.
عشق از نگاه فروم
وی در کتاب هنر عشق ورزیدن می گوید: علت اینکه می گویند در عالم عشق هیچ نکته آموختنی وجود ندارد، این است که مردم گمان می کنند که مشکل عشق مشکل معشوق است و نه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده می انگارند و برآنند که مساله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است. هیچ فعالیتی، هیچ کار مهمی وجود ندارد که مانند عشق با چنین امیدها و آرزوهای فراوان شروع شود و بدین سان به شکست بینجامد. وی به وضوح عشق ورزیدن را یک هنر می داند و می گوید: اولین قدم این است بدانیم که عشق ورزیدن یک هنر است، همانطور که زیستن هنر است. اگر ما بتوانیم یاد بگیریم که چگونه می توان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگر چون موسیقی، نقاشی، نجّاری، یا هنر طبابت یا مهندسی بدان نیازمندیم.
دوران کودکی از نگاه فروم
فروم با بیان، «تاریخ هر گونهی حیوانی، در دوران کودکی هر فرد تکرار میشود»، در صدد بیان این امر است که با رشد کودک و کسب استقلال بیشتر، نیازمندیاش به مراقب اولیه (مادر) کمتر میشود و این مساویست با کمرنگ شدن احساس امنیت. کودک برای گریز از آزادی که مسبب قطع پیوندهای اولیه با مادرش شده، دست به مکانیسمهایی میزند که مستقیما تحت تاثیر نوع رابطه والدین با کودک ایجاد شدهاند.
فروم همانند فروید، اهمیت پنج سال اول زندگی در شکلگیری شخصیت و همچنین اهمیت تعامل کودک با خانواده در سازگار شدن با جامعه را در نظریه خود مطرح میکند.
نیازهای روانشناختی انسان از دیدگاه فروم
نیاز به ارتباط : Relatedness
این نیاز از این حقیقت سرچشمه میگیرد که آدمی، به لحاظ اینکه توانایی تصور و استدلال و تخیل دارد، رابطه غریزیاش را با طبیعت از دست داده است.
در نتیجه انسان باید روابط خاص خود را بیافریند.
نیاز به ریشهدار بودن: Rootedness
نیاز به ریشهدار بودن ناشی از این است که انسان احساس میکند که جزء جداییناپذیر از جهان است و به جایی تعلق دارد.
نیاز به خلاقیت و تعالی: Transcendence-Creativity
آدمی نیاز شدیدی دارد که از طبیعت حیوانیاش فراتر رود. او میخواهد خلاق و خیالپرداز باشد، نه اینکه در حد یک مخلوق صرف باقی بماند.
نیاز به هویت: Sense of Identity
نیاز به کسب هویت، تلاشی است برای اینکه یک فرد منحصر به فرد شناخته شود
نیاز به معیار جهت یابی : Frame of orientation
هر فرد به یک جهان بینی نیاز دارد. به عبارت دیگر، در هر فردی میل به داشتن یک طریق ثابت و مداوم در درک و فهم جهان هستی وجود دارد.
نیاز به برانگیختگی و تحریک: Excitation and Stimulation
نیاز به برانگیختگی و تحریک به نیاز مداوم ما برای یک محیط محرک اطلاق میشود. محیطی که در آن بتوانیم در سطوح بالایی از هوشیاری و فعالیت عمل کنیم.
نیاز به وحدت و یگانگی Unity
حس یکپارچگی بین درون یک فرد و دنیای طبیعی و انسانی خارج
نیاز به مؤثر بودن و اثربخشی Effectiveness
احساس نیاز به انجام رساندن و پایان یک وظیفه.
تیپ های شخصیتی از دیدگاه فروم:
اریک فروم چند تیپ شخصیتی را مطرح کرد که زیربنای رفتار انسان هستند.
گیرنده Receptive
بهره کش Exploitative
محتکر Hoarding
بازاری Marketing
ثمربخش Productihttps
شخصیت گیرنده:
افراد دارای شخصیت گیرنده انتظار دارند که چیزی را که می خواهند - عشق، دانش، یا لذت- از منبع بیرونی که معمولاً فردی دیگر است بگیرند. افراد این تیپ در روابط خود با دیگران گیرنده هستند، به جای اینکه دوست بدارند نیاز دارند که دوستشان بدارند، به جای اینکه بیافرینند، می گیرند. این افراد شدیداً به دیگران وابسته هستند و در صورتی که به حال خود رها شوند فلج می شوند؛ آنها بدون کمک دیگران از انجام دادن جزئی ترین کارها بر نمی آیند. شخصیت گیرنده فروم به تیپ شخصیت جذب دهانی فروید و شخصیت مطیع کارن هورنای شباهت دارد.
شخصیت بهره کش:
در تیپ شخصیت بهره کش نیز فرد برای چیزی که می خواهد به دیگران متوسل می شود. اما افراد این تیپ به جای اینکه انتظار داشته باشند از دیگران بگیرند، به زور یا با حیله گری می گیرند. اگر چیزی به آنها داده شود، آن را بی ارزش می دانند. آنها فقط چیزی را می خواهند که به دیگران تعلق داشته یا برای آنها با ارزش باشد، خواه این همسر باشد یا شیء یا ایده. برای افراد این تیپ، چیزی که دزدیده یا تصرف شده باشد از چیزی که آزادانه به آنها داده شده باشد ارزش بیشتری دارد. تیپ بهره کش شبیه تیپ پرخاشگر دهانی فروید است و با دهان گزنده که ویژگی بارز این افراد است مشخص می شود. اگر گفته شود که آنها اغلب در مورد دیگران اظهارات گزنده می کنند بازی با کلمات نیست. نمونه هایی از جهت گیری بهره کش، دسته های مهاجم و رهبران فاشیست هستند که آشکارا دوست دارند بر دیگران مسلط شوند.
شخصیت محتکر:
در تیپ محتکر افراد امنیت را از آنچه بتوانند احتکار یا پس انداز کنند می گیرند. این رفتار گدامنشانه نه تنها در مورد پول و اموال مادی بلکه در مورد هیجانات و افکار نیز صدق می کند. این افراد دیوارهایی دورشان می شکند و خود را با تمام چیزهایی که انباشت کرده اند احاطه می کنند، از آنها در برابر مهاجمان محافظت کرده و تا حد امکان چیزی را بیرون نمی دهند. ویژگی آنها نظم وسواسی درباره اموال، افکار، و احساسات است. آنها نیز با رفتارشان خود را لو می دهند. این تیپ به شخصیت نگهدارنده مقعدی فروید و تیپ جدا/کناره گیر هورنای شباهت دارد.
شخصیت بازاری:
در فرهنگ بازاری مبتنی بر کالا، موفقیت یا شکست بستگی دارد به اینکه خودمان را چقدر خوب بفروشیم. مجموعه ارزش ها برای شخصیت ها و کالاها یکی است. شخصیت فرد صرفا کالایی می شود که باید فروخته شود. بنابراین ویژگی های شخصی، مهارت ها، دانش یا انسجام ما اهمیتی ندارد.
بلکه مهم این است که چه بستهء خوبی باشیم. ویژگی های سطحی مثل لبخند زدن، دلپذیر بودن، و خندیدن به جوک های رئیس از خصوصیات و توانایی های درونی مهم تر می شوند. چنین جهت گیری ای نمی تواند امنیت بوجود آورد زیرا در این حالت با مردم ارتباطی واقعی نداریم. اگر این بازی برای مدتی طولانی ادامه یابد، دیگر با خودمان ارتباط نخواهیم داشت و حتی از خودمان هم آگاه نخواهیم بود. نقش بسته ای که مجبور به ایفای آن می شویم شخصیت واقعی ما را از خودمان و از دیگران مخفی می کند. در نتیجه ما بیگانه می شویم، بدون جوهر شخصی و بدون روابط معنادار.
شخصیت ثمربخش:
تیپ شخصیت ثمربخش ایده آل و بیانگر هدف اصلی رشد انسان است. این مفهوم بیانگر توانایی ما در به کارگیری تمام قابلیت ها برای تحقق بخشیدن به استعدادهایمان و پرورش دادن خود است. ثمربخش بودن به خلاقیت هنری یا اکتساب چیزهای مادی محدود نمی شود بلکه این جهت گیری نگرشی است که هریک می توانیم به آن دست یابیم.
_________________________________________________________
مقالات دیگر